تابستون بود که تربیت 1 برداشتم
باید تابستون صبح اول صبح از رخت خواب دل میکندم و میرفتم دانشگاه گاهی انقدر خلوت بود دانشگاه که میترسیدم
دانشکده تربیتم ته دانشگاه بود  انگار که تو بیابون بود گاهی میشد صدای سگ شنید
میخواستم بهترین باشم. برا همین اگه یه دور نرم دویدن بود و یه دور پیاده روی من همشو تند میدوئیدم چون من مربی گری داشتم به اونا نمی گفتم ولی پیش خودم بهش فکر میکردم که من بهترم
و خب دوئیدن زیاد اول صبح باعث میشه طعم خون توی دهنت حس کنی
توی یک دقیقه150تا طناب میزدم اما چند بار شدیدا پام گرفت
یا اگه نمیگرفت بعدا تو خونه ساعت دستام بخاطر محکم نگه داشتن طناب درد داشت
یا بعد بارفیکس گرفتگی عضله داشتم ولی خب همه میدونستن من از همه قوی تر و ورزیده ترم .
شد امتحان کتبی100 و چندی صفحه بود که مجبور شدم بخاطرش شب بیدار بمونم و صبح سردرد داشته،باشم
ولی امتحان خیلی سخت بود و من به معنی واقعی گند زدم وقتی از سر امتحان پاشدم سردرد بودم همونطور که داشتم غر میزدم که چه خبره مگه امتحان تخصصی انقدر سخت میگیرید
که یهو کل تابستون گرفتگی های عضله بی خوابی و خستگی و طعم خون از پیش چشمام گذشت. یادم اومد که این درس فقط یک واحد داشت!
و من بخاطر این یک واحد چرا خودمو انقدر اذیت کردم؟
بعد تر که فکر کردم دیدم توی زندگی چقدر ازین درسهای یه واحدی هست که شدن تمام هدف زندگی و تنها دلیل غصه خوردن
درس هایی که باید پاس شن خوبم پاس شن ولی تنها هدف و دلیل ما نبودن، برا طعم خون چشیدن نبودنبرا اینکه اصل رو یادمون بره و بچسبیم به اینا نبودن
راستی چندتا ازین درس های یه واحدی تو زندگیت هست؟


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها