اولش که وارد شدم و رفتم قسمت اساتید نشستم چشمم افتاد بهش

مادرش بدون توجه به من با منشی حرف میزدیه چیزایی شنیدم ولی سرمو کردم تو گوشیم و حواسمو ازونا پرت کردم

بعد که گذشت دیدم رفتن پیش پسرا و راهنماییش کردن به سمت کلاس مناول بلند اعتراض کرد نمیخوام!

من نمیرم،بعد بهش گفتن ببین این یه کلاس دیگست معلمتونم یکی دیگست

و بعد یکم بعد خانم منشی اومد و گفت: رامین آوردم سرکلاس شمایکم مشکل ذهنی داره سر اونیکی کلاس بوده گویا یه چیزیو بد میگه،بچه ها بهش میخندن و بعد کلاسم یکی از پسرا رو به مادرش میگه مامان ما یه روانی داریم سر کلاسمون و مادره میخنده

میبینه.میشنوه و میره خونه فقط گریه میکنه که خدایا چرا من نمیمیرم؟؟

رفتم تو فکراسترس گرفتم، یاد این افتادم که ما ادما چجوری همو از زندگی سیر کردیم، یکی از درس،یکی خانواده یکی از کار، یکی از عاشقی

گاهی مانع پیشرفت هم شدیم.گاهی همو عقب انداختیم گاهی ریشه احساسات یه ادم با تبر زدیم

برام دعا کنید:)دعا کنید با این بچه ها جوری نباشم که بقیه باهامون کردن


+مثل یه شب خیلیی دلگیر پر از خاطرات تلخو خدایی که دراین نزدیکی است


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها